delbar21

عاشق تنها

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیشکی نبود تو دهکده

 

ای عشق ما خبر از عاشقی نبود تا که یه روز محبت دیونگی وعشق

 

تو باغچه ای گل رز شروع به بازی می کنن . دیونگی چشاشو می

 

بنده محبت و عشق هر کدوم میرن یه گوشه ای پنهان می شن دیونگی

 

اول میره سراغ محبت و اونو پیدا می کنه بعد با هم میرن سوراغ

 

عشق محبت به دیونگی میگه عشق پشت گل رز دیونگی میره سوراغ

 

گل رز انگشتشو فرو می کنه تو گلبرگای رز چند لحظه بعد می بینه از

 

گلبرگای گل رز خون میاد با محبت میره جلو شاخه ای گل رز می زنه

کنار بله درست حدس زدین

عشق پشت گل رز بود و انگشت دیونگی

 

چشماشو کور کرده بود و بعد ازاون دیونگی با محبت تا آخر عمر

پیش عشق مونده بود.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 11 تير 1390برچسب:,ساعت18:49توسط سامان | |